گم شده ام از همین امروز صبح. دقیقاً از همان لحظه ای که مادر برای خانه تکانی عید، گلدان روی میزم را جابجا کرد
و شال گردن رنگی محبوبم را همراه تمام لباس های زمستانی به صندوقچه ی چوبی سپرد.
حالا تا زمستان بعد اگر دوباره بیایی، اگر دوباره برف بیاید چه می شود؟ لابد مثل قهرمان قصه های خیالی من از راه می رسیو تمام این دلخوشی های کوچک را از صندوقچه ی چوبی مادر بیرون می آوری یا برای دلگرمی من باز هم به حافظ می سپاریتا تمام فال هایم را ختم به خیر کند.
و یا... بگذریم.... شیشه های پنجره امشب شفاف تر از شب های گذشته سکوت کرده اند.
فنجان چای روی میز. انگار حواست نبود. من که چای نمی خورم. هنوز نیامده باز شروع کردی؟ ببین. دوباره برگشتم به روزهای سابقو من همان دختر خیالاتی ای شدم که حتی از همین جمله های ساده توقع معجزه دارد. همانی که گوشش پر شده از صداهای خیابان های بدون تو.
پس لطفاً تا زمستان بعد اگر حواست بود این حرف ها رو مرور کن. شاید چیزی که دوست داشتم بگویم و نشد را فهمیدی.